دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۳ - ۰۷:۳۷
۰ نفر

خدیجه نیسی: دست می‌گذارد روی پارچه و می‌گوید: «این یکی هم برای سن شما مناسب است، البته رنگ‌های دیگر آن را نیز داریم».

قواره‌های رنگی  و چشمانی بسته

 اينكه از صداي مشتري، سن او را تشخيص داد از يك سو و تشخيص رنگ پارچه و تناسب آن با سن مشتري از سوي ديگر ذهنم را درگير ساخت. خيلي مواقع به خاطر يك اتفاق ساده، سريع دست و پاي خودم را گم مي‌كنم اما با ديدن دو برادر كه سال‌هاي سال است از نعمت ديدن محروم هستند فهميدم كه خداوند را بايد شاكر بود و به‌خاطر هر اتفاقي سريع با شكايت سراغش نرفت. چيزي كه علي و هادي را در بازار سوسنگرد محبوب كرده فقط قدرت فروش با توجه به وضعيتشان نيست بلكه اخلاق خوبي است كه آنها را متمايز كرده و حتي اگر مشتري همه پارچه هاي مغازه را هم بخواهد ببيند باز اين دو برادر خم به ابرو نمي‌آورند و با گشاده رويي جنس‌ها را نشان مي‌دهند.

هادي گمراوي نابينا است؛ مي‌گويد تا 14سالگي كم‌بينا بوده و با وجود انجام عمل روي چشمانش، بينايي خود را به‌طور كامل از دست داده است. پيشه پدر را دنبال مي‌كند و پارچه فروش مي‌شود. اهميتي ندارد كه چقدر كارش با توانايي جسمي او تناسب دارد. مهم اين است كه او مي‌خواهد پارچه‌فروش باشد و كار پدر را ادامه دهد. همين كار را هم مي‌كند و اكنون در بازار سوسنگرد مغازه بزرگي براي خود دارد. برادر هادي نيز در آن سوي بازار مغازه ديگري دارد؛ علي هم مانند هادي نابينا و پارچه فروش است. خواهر نابينايي هم دارند كه او كنار دست علي كار مي‌كند. كارشان همه را متعجب مي‌كند و براي مدتي سوژه خاص و عام مي‌شوند. تا جايي كه ميدان بازار را به نام پدر آنها مي‌گذارند و در شهر كوچك سوسنگرد آن ميدان به نام «عبيده» معروف مي‌شود. گويا نابينايي خانوادگي آنها ناشي از ازدواج فاميلي والدين بوده ولي فرزندان هرگز از اين ازدواج اظهار ناراحتي نمي‌كنند و آن را امر خيري مي‌دانند كه بركت بسياري در آن بوده است.

هادي اصرار دارد مشتري با رضايت كامل از مغازه خارج شود كه به اعتقاد خودش اين را از پدرش به ارث برده است. چنان مشتري را خوب راهنمايي مي‌كند و بر كارش تسلط و اشراف دارد كه لحظه‌اي احساس نمي‌شود فروشنده، مردي نابيناست. هادي متاهل است و همسرش نيز در مغازه به او كمك مي‌كند ولي در حد مراقبت از مغازه هادي چادر آماده را برمي‌دارد و به مشتري مي‌دهد كه سرش كند. آرام از همسرش مي‌پرسد كه قد مشتري چقدر است و پس از آن چادر ديگري برمي‌دارد و مي‌گويد آن يكي بايد كوتاه باشد، اين را امتحان كنيد. مشتري چادر دوم را سر مي‌كند و لبخندي مي‌زند، هادي نيز لبخند مي‌زند و مي‌گويد كه: نگفتم اين اندازه شماست؟!

از شلوغ شدن مغازه و آمدن مشتري‌هاي زياد نه خسته مي‌شود و نه عصبي. با همه با لبخند و صميميت صحبت مي‌كند. او مي‌گويد شايد اين آرامش به اين دليل است كه شلوغي را نمي‌بيند و فقط صداهاي مختلف را با هم مي‌شنود. هميشه به صدايي كه نزديك‌تر است جواب مي‌دهد و درخواست همان صدا را كامل مي‌كند، سپس به صداي بعدي مي‌پردازد. در اين ميان هيچ صداي ديگري را پاسخ نمي‌دهد و تمام حواسش را به برآورده كردن درخواست همان يك مشتري مي‌دهد.

كاسبي مشترك با چشمان مشترك

هادي 41ساله است و يك پسر و يك دختر دارد كه هر دو در مقطع دبستان درس مي‌خوانند. برخي اوقات به مغازه پدر مي‌آيند ولي هر وقت آمده‌اند فقط نظم مغازه را به هم زده و كار پدر را دشوار كرده‌اند؛ چراكه هادي رنگ پارچه‌ها را با نظمي كه خود چيده حفظ مي‌كند و مي‌داند كه چه رنگي و چه طرحي در كجاي مغازه قرار دارد. جنس پارچه‌ها را كه با لمس تشخيص مي‌دهد ولي رنگ هر جنس را يك‌بار از همسرش مي‌پرسد و به حافظه مي‌سپارد تا زماني كه به‌دست مشتري بدهد.

پول‌ها را از مشتري مي‌گيرد و همسرش را صدا مي‌كند. هادي مي‌شمارد و همسرش مقدار هر اسكناس را به او مي‌گويد. بعد از شمردن همه اسكناس‌ها و جمع مقدار آنها، مقدار پول داده‌شده را مي‌فهمد! سرش را سمت همسرش مي‌گرداند و مي‌گويد در كار فقط در 2‌زمان به حضور او در مغازه نياز دارم؛ موقع شمارش پول و زمان خريد و سفارش پارچه كه بايد او تنها در مغازه باشد. هادي براي خريد و سفارش پارچه به تنهايي به شيراز مي‌رود. سفارش‌هاي داخلي را از شيراز و سفارش‌هاي خارجي را از دبي تهيه مي‌كند؛ البته براي رفتن به دبي برادرزاده‌اش را با خود مي‌برد.

روبه‌روي مغازه هادي مغازه علي است. پارچه‌هاي رنگانگ در ويترين مغازه به چشم مي‌خورد. هادي آدرس آنجا را مي‌دهد و در ميان صحبت‌هايش مي‌گويد كه همان مغازه‌اي كه قواره‌هاي پارچه روي در مغازه تكيه داده شده‌اند؛ گويا آنجا را مي‌بيند و آدرس مي‌دهد! مي‌گويد از مشتري‌ها چندبار شنيده كه اينگونه آدرس مغازه‌اش را مي‌دهند. كار هميشگي علي است كه قواره را بر در تكيه دهد تا در بسته نشود.

تصوري كه نيست

مغازه علي را با آدرسي كه هادي به ما داد پيدا مي‌كنيم! علي 44ساله است و 3 دختر و 2 پسر دارد. از دخترانش كه صحبت مي‌كند لبخند از لبش جدا نمي‌شود؛ تنها آرزويش ديدن دخترانش است. علي تا كلاس پنجم بينايي خود را داشت و در جنگ تحميلي با بمباران شهر و مريض شدن از مواد شيميايي، نابينا ‌شد. رنگ‌ها را مي‌شناسد و تصاوير بسياري در ذهنش باقي مانده‌اند؛ چهره مادرش را كاملا در ذهن دارد و در يادش باقي مانده كه سوسنگرد پيش از جنگ تحميلي چگونه بود.

الان بازار سوسنگرد را كه هر روز در آن رفت‌وآمد دارد، به قول خودش نمي‌شناسد. علي كاسبي است كه در بازار سوسنگرد همه او را مي‌شناسند و احترام خاصي دارد اما او خود را با اين بازار غريبه مي‌داند چرا كه آنچه از كودكي و زمان بينايي در ذهن دارد متفاوت با آن چيزي است كه اكنون در گذر از كوچه‌ها و معابر شهر احساس مي‌كند. هرچند علي با چشمان بسته هم شهر را مي‌بيند اما نمي‌خواهد آنچه را از كودكي در ياد دارد خدشه‌دار كند.

قيچي و متر را روي ميز جابه جا مي‌كند و با آهي مي‌گويد: «سوسنگرد در ايام جنگ خيلي تغيير كرده و تصويري كه من از شهر دارم با آنچه الان هست بسيار متفاوت است ولي من همان تصوير گذشته را دوست دارم و نمي‌خواهم تصوير ديگري از آن در ذهنم بسازم».

2 برادر روشندل مشتركات بسياري دارند و به هم بسيار نزديكند؛ هرچه هادي مي‌گفت در صحبت‌‌هاي علي وجود داشت و حرف‌هاي علي بيشتر در تأييد كلام هادي بود؛ با اينكه با هر يك از آنها به‌صورت جدا صحبت مي‌شود اما انگار در كنار هم ايستاده و حرف‌‌هاي يكديگر را مي‌شنوند و تأييد مي‌كنند.

جالب‌تر اينكه مثال‌هايي كه در ميان حرف‌هايشان به كار مي‌برند يكي است؛با اينكه آنها يكديگر را نمي‌بينند و تصوري كه از هم در ذهن دارند مربوط به 40سال گذشته است. روزانه هم ممكن است يك‌بار صداي هم را بشنوند يا نشنوند.

شايد دليلش اين باشد كه آنها با چشم و نگاه خود زندگي نمي‌كنند بلكه با ادراك و احساس زندگي مي‌كنند و همانگونه كه ما براي ديدار عزيزي چشم‌مان را به كار مي‌بريم آنها براي اين ديدار دل خود را به كار مي‌برند.
شايد زندگي اينگونه وابسته به يك عضو كوچك نمي‌شود و عضو مهم‌‌تر و باارزش‌تري سكان احساسات را به‌دست مي‌گيرد.  علي و هادي وسيله بهتري براي ديدن دارند كه افراد عادي از آن بي‌خبرند و قادر به درك آن نيستند.

ز رحمت گشايد در ديگري

غلامعلي جعفري، معاون توانبخشي اداره كل بهزيستي خوزستان مي‌گويد: اين افراد به ظاهر از افراد سالم، ناتوان‌تر هستند اما در اصل توانايي‌هاي بسياري دارند و شايد حتي از بسياري از افراد سالم توانمند‌تر باشند.
وي معتقد است كه خداوند در ازاي بينايي يا هر قدرت ديگري كه از آنها سلب كرده، نيرو‌ها و ادراك ديگري به آنها عطا كرده است كه شايد از نگاه افراد سالم قابل درك نباشد. جعفري ادامه مي‌دهد: اشتغال از موارد مهمي است كه مي‌تواند يك معلول جسمي- حركتي يا ذهني و يا نابينا را به زندگي اميدوار كند. روحيه‌اي كه در اشتغال براي اين افراد حاصل مي‌شود در كمتر فعاليتي براي آنها به‌وجود مي‌آيد. اين مسئول مي‌گويد: كار و توليد براي افراد سالم نيز داراي مشقاتي است چه برسد به افراد نابينا! در جامعه ما كه داشتن شغل و درآمد براي افراد سالم نيز امري دشوار است، اين افراد نابينا توانسته‌اند براي خود كسب و كاري داشته باشند؛ آن هم شغلي كه ظاهرا با توانايي آنها همخواني ندارد و مستلزم بينايي است.

وي تأكيد دارد كه بايد به چنين افرادي كه توانسته‌اند به‌رغم ضعف‌ها و يكسري ناتواني‌ها براي خود شغل و درآمدي داشته باشند آفرين گفت و در اين مسير به آنها كمك كرد تا انگيزه آنها افزايش يابد و مشوقي براي ديگر ناتوانان و كم‌توانان در جامعه باشند. معاون بهزيستي خوزستان مي‌افزايد: نبايد معلوليت چنين افرادي را محدوديت تلقي كرد، بلكه آنها را در رسيدن به هدفشان ياري كرد و به توانايي آنها معتقد بود. البته بهزيستي نيز در حد توان خود به چنين افرادي كمك مي‌كند و ملزومات كار و امكانات لازم را در اختيارشان قرار مي‌دهد كه بتوانند راحت‌تر به مقاصد خود دست يابند. جامعه نيز بايد بستر را براي فعاليت چنين افرادي مهيا كند و به آنها اجازه دهد كه توانايي‌هاي خود را شكوفا كنند. جلوگيري از فعاليت آنها يا ندادن فرصت براي بروزشان به نوعي ستم در حق اين افراد است. اراده‌اي براي كار ميان اين افراد ديده مي‌شود كه چنين اراده قوي‌اي در افراد عادي كمتر ديده مي‌شود. حتي ميان افراد سالم نيز چنين اراده‌اي به ندرت ديده مي‌شود؛ چه برسد افراد كم توان و ناتوان.

چشم دل باز كن

نابينايي فقدان كامل درك نور است. بيشتر مردم اعتقاد دارند كه ما با چشمانمان مي‌بينيم با اين حال، حقيقت اين است كه اين مغز ماست كه آنچه فكر مي‌كنيم مي‌بينيم را درك مي‌كند. افراد مشهور نابينا در بسياري از حوزه‌ها، جهان را تغيير و حتي شكل داده‌اند كه نمونه‌هاي برجسته‌اي نيز در ايران پهناور بوده‌ و هستند. گذري كوتاه بر زندگي برخي از ايرانيان موفق نابينا داشتيم تا ببينيم چطور مي‌شود از ظلمات به نور رفت.

محمد خزائلي| در ۱۸ ماهگي بر اثر ابتلا به بيماري آبله بينايي خود را از دست داد ولي توانست با روش حفظ‌كردن معلومات تدريس‌شده در مدرسه و دانشگاه، به تحصيلات خود ادامه دهد و تا مقطع دكتري در رشته ادبيات و حقوق ادامه تحصيل دهد. وي همچنين به زبان‌هاي فارسي، عربي، آلماني و انگليسي تسلط كامل داشت. وي بيشر عمر خود را صرف خدمت به بهبود وضعيت نابينايان در ايران كرد. محمد خزائلي در سال ۱۳۱۱ آموزشگاه خزائلي را در اراك تأسيس كرد و بعدها آموزشگاهاي متعدد خزائلي را در تهران بنياد نهاد و تمام آنها را شخصا مديريت مي‌كرد. او بنيانگذار نخستين مدرسه شبانه در ايران است.

علي و هنگامه صابري| خواهر و برادر نابينايي كه نشان دادند معلوليت مانع از پيشرفت انسان نمي‌شود و حتي اگر نابينا هم باشي باز مي‌تواني موفق زندگي كني. هنگامه با وجود نابينايي توانست رتبه 3 كنكور سراسري را كسب و در رشته حقوق در دانشگاه تهران تحصيل كند و پس از آنكه مدرك كارشناسي ارشد خود را گرفت بورسيه دانشگاه مك‌گيل و سپس هاروارد شد. علي نيز همانند خواهرش نابينا بود و او هم وارد دانشگاه تهران شد و در رشته حقوق ادامه تحصيل داد كه بعد از قبول پرونده بيماري‌هاي خوني به گران‌ترين وكيل ايران تبديل شد. هنگامه و علي صابري هر دو اعتقاد دارند كه هيچ تفاوتي ميان آنها با ديگران نيست و اگرچه خداوند يك حس را از آنها گرفته، ساير حس‌ها را تقويت كرده تا معلولان هم بتوانند مانند سايرين به زندگي خود ادامه دهند.

محمود رضايي| خانواده‌اش در تهران زندگي نمي‌كردند اما وقتي متوجه وجود مدرسه نابينايان در تهران شدند او را در ۹ سالگي به اين مدرسه فرستادند اما او آنقدر باهوش بود كه مقاطع اول و دوم دبستان را مانند مقاطع سوم و چهارم دبستان به‌صورت ارتقايي در 2 سال خواند. سال ۵۹ ديپلم گرفت. همان سال وارد دانشگاه شد و بعد راه جديدي در تحصيل را آغاز كرد. ليسانس هنرهاي زيبا، ليسانس حقوق و مترجمي زبان انگليسي را پشت سر هم دريافت كرد. بعد در مقطع فوق ليسانس در رشته زبان‌شناسي به تحصيل پرداخت. او ابتدا در آموزش و پرورش مشغول به‌كار شد و چند سالي مدير مقطع و معاون مدرسه بود تا سال ۸۴ كه بازنشسته ‌شد. حدود ۱۲ سال از اين فعاليتش را به آموزش زبان انگليسي و ادبيات و زبان عربي در مدارس بينايان گذراند؛ دوره‌اي كه خودش مي‌گويد درخشان‌ترين دوره زندگي‌اش است. در حال حاضر بيشتر وقتش را تدريس موسيقي مي‌گيرد.

عبدالواحد اسماعيل‌پور| عبدالواحد دانش‌آموزي كرد است كه بر اثر انفجار ميني خنثي نشده در نزديكي مرز عراق از ناحيه چشم نابينا و هر دودستش نيز قطع شد اما اين ماجرا مانع او براي ادامه تحصيل نشد. عبدالواحد به درس خواندن و ادامه تحصيل علاقه فراواني داشت اما مدارس استثنايي از پذيرش و ثبت‌نام او به‌علت قطع شدن كامل هر دو دست و نابينا‌شدنش خودداري مي‌‌كنند تا اينكه اكبر زارعي، معلم دبستان بوستان سقز با مسئوليت خود مي‌پذيرد كه به عبدالواحد آموزش بدهد. او به سختي و با كمك گرفتن از حس لب‌هاي عبدالواحد موفق مي‌شود كاري كند كه عبدالواحد بتواند با لبش خطوط كتاب بريل نابينايان را بخواند و با موفقيت دوران ابتدايي را پشت سر بگذارد. عبدالواحد هم‌اكنون دانش‌آموز ممتاز سال دوم راهنمايي مدرسه روزانه بعث شهرستان سقز و تنها دانش‌آموز نابيناي اين مدرسه است.

کد خبر 278929

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha